
رمان تکپارتی گربه ی جادو شده🐈⬛

سلام بچها این اولین تک پارتی رمانم هست لطفا هر کسی بلده کاور بزاره به منم یاد بده بزارم ممنون میشم 🙏🏻
شروع داستان : امروز آخرین روزی هست که داخل پاریسم و باید برای کاری برم آمریکا که طراحی یک شرکت رو به عهده بگیرم برای همین نگاهی به بیرون انداختم از اون روز های بارونی در فرانسه خوشم میومد برای همین چترم رو بر داشتم و رفتم بیرون 🌂
داشتم راه میرفتم رسیدم به در مدرسه ای که ۶ سال پیش همراه دوستام اونجا درس میخوندم دقیقا همون روزی که آدرین برای اولین بار اومده بود مدرسه چترش رو بهم داد و دقیقا بعد از اینکه خانم بوستیه شهردار شد آدرین گم شده بود بعد اشک هام از چشم هام سرازیر شدن بعد دیدم یک گربه سیاه که مثل موش آب کشیده شده بود شال گردن پشمیم رو در آوردم و دور گربه پیچیدم چشم هاش دقیقا مثل چشم های آدرین بودن سریع برگشتم خونه و گربه سیاهم رو خشک کردم مرینت :چشم هات خیلی شبیه چشم های آدرین هست و در جواب من چندتا میو میو کرد بعد رفتم به آشپزخونه که براش شیر داغ بیارم تا از گشنگی اون کم بشه وقتی داشتم شیر رو می بردم برای گربه ام مرینت :از اونجایی که فردا دارم میرم آمریکا تو رو هم با خودم میبرم وقتی چشم هام رو باز کردم آدرین جلوی چشم هام بود به من مهلت حرف زدن نداد و بغلم کرد آدرین:ممنونم مرینت که جادوی منو باطل کردی من ۶ سال پیش من جادو شدم من متاسفم که نتونستم پیشت باشم اشک هام سرازیر شد آدرین محکم تر منو بغل کرد آدرین :گریه نکن منم گریه م میگیره
چند سال بعد
مرینت :آدرین اسمشو چی بزاریم؟
آدرین بغلم کرد : بستگی داره دختره یا پسره ؟
مرینت :چی میشه اگه بگم هر دوتاش ؟
آدرین :مرینت این رو بدون من عاشقت بودم و دارم هی هر روز عاشقتر میشم چند وقت بعد مرینت دو قلو دختر و پسرش رو به دنیا آورد که هر دوتاشون بلوند و تفاوتشون این بود اما چشم هاش آبی و هوگو چشم هاش سبز بود و در کنار هم با خوبی و خوشی زندگی کردن🏖