
عشق در تاریکی مطلق

چهارمین پارت
... با قطار، سه روز و چهار شب در راه بودند. چرا که «آیزنهوتن اشتات» از هایدلبرگ فاصله زیادی داشت.
در قطار، بیشتر وقت سربازان به گپ و گفت و آشنایی با همدیگر اختصاص داشت، بیشتر آنها حتی در همان روز اول با هم طرح دوستی ریختند.
آرتور هم با سرباز جوانی که با او در یک دسته بود، آشنا شد. نام آن سرباز «کارل» بود و او هم مثل آرتور ، علاقه ای به جنگ و جنگیدن نداشت، اما به خاطر موقعیت پدرش، که عضو شورای شهر هایدلبرگ بود، خانواده اش مجبور بودند که نسبت به هیتلر و رژیم نازی اظهار اطاعت و وفاداری کنند...
... وقتی به آیزنهوتن اشتات رسیدند، بر خلاف تصورشان، با پادگانی بشدت زیبا، مجهز، خوش ساخت و آماده مواجه شدند. و در ابتدا کارکنان پادگان با آنها رفتار خوبی داشتند، همین موضوع باعث شد تا بسیاری از سربازان به این نتیجه برسند که آن کارگر در راه آهن هایدلبرگ، به آنها چرند گفته است.
اما آرتور اصلاً حس خوبی به این مکان نداشت. میدانست که قرار نیست اتفاقات خوبی در آنجا بیوفتد.
وقتی وارد پادگان شدند، فرمانده پادگان که مو های کوتاه طلایی داشت، به آنان گفت:« درود بر شما جوانان برومند آلمانی! شما قراره منجی ملت و خون پاک مردمتون باشید! شما قراره منجی آلمان باشید...»
سربازان در آن شب سرد، در حالی که خسته و خواب آلود بودند به حرف های فرمانده گوش میدادند.
«... شما البته هنوز بچه های کوچک و ترسویی هستید که جرأت هیچ کاری رو ندارید، بنابراین، در این پادگان به مدت سه هفته آموزش نظامی دریافت خواهید کرد. و بعد از اون به خط مقدم اعزام میشید، شما در این مدت شجاعت، صبر، نظم، احترام به ملت و رهبر و ارتش، و از همه مهم تر، کشتن رو یاد میگیرید...»
آرتور از این حرف فرمانده، چندشش شد.
« ...مفهومه؟»
همه سربازان علی رغم خستگیشان فریاد زدند:« بله قربان!»
فرمانده گفت:« خوبه! حالا برید و بخوابید. راه زیادی رو از هایدلبرگ تا اینجا اومدین...»
و سربازان جوانی که قرار بود به گوشت بریان شده تبدیل شوند، رفتند تا خوب بخوابند...
« تا بعد »