عشق در تاریکی مطلق

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1402/5/13 06:58 · خواندن 2 دقیقه

ششمین پارت

... سه هفته آموزش نظامی در «آیزن هوتن اشتات» به پایان رسید. این سه هفته برای همه سربازان، مملو بود از تمرینات طاقت فرسا، دستورات عجیب، تنبیه های وحشتناک، غذای تهوع آور و قرص های سفید کوچک. البته آرتور و کارل ، مخفیانه از خوردن قرص ها امتناع میکردند.

به زودی، سربازان آموزش دیده، به نقاط مختلف عملیاتی فرستاده میشدند، آرتور و کارل هم برای خدمت، به خط مقدم جبهه لهستان انتخاب شده، و با قطار به مرز لهستان فرستاده شدند...

... در لهستان، اوضاع بسیار وحشتناک بود، البته منظور، اوضاع سربازان نیست، اوضاع سربازان در خط مقدم بسیار با پادگان متفاوت بود. در خط مقدم همه چیز برای سربازان برعکس بود؛ در خط مقدم با آنها مثل پادشاه رفتار میکردند، فرماندهان آنها را به جای «تن لش» ، «جوانان پر افتخار آلمان» خطاب میکردند، بهترین روزنامه ها و مجلات به سرعت از آلمان برای آنها میرسید، سیگار رایگان برای همه سربازان توزیع میشد، برای غذا، به آنها کنسرو گوشت با کیفیت میدادند و هر هفته در سنگر هایشان بساط تفریح و کباب خوری بر پا بود... 

...اما از نظر انسانی، اوضاع فاجعه بار بود. ارتش آلمان به سرعت در لهستان پیشروی میکرد و سر راه خود، همه چیز را به ویرانی می‌نشاند. به سربازان گفته میشد که با یهودی های لهستانی مثل سگ رفتار کنند و حتی به زن و بچه های آنان هم رحم نکنند. 

یک بار، یکی از سربازان، در کمال خونسردی به سر کودکی شلیک کرد. و آرتور هم با ترس و اندوه شاهد تمام این فجایع بود. 

هر چه از حضور آرتور و کارل در لهستان میگذشت، اوضاع بدتر میشد. هم رزمان آنها، با خونسردی آدم میکشتند، در حالی که آرتور و کارل نمی‌توانستند حتی به این کار فکر کنند.

آرتور در این میان به فکر راه چاره ای بود تا خود را از مخمصه خلاص کند؛ به همین خاطر وقتی نامه ای از طرف مینا به دستش رسید که در آن، مینا می‌گفت:« حال خوشی ندارم... دوری از تو برایم مثل طوفان ویرانگر است...» ، آرتور تصمیم گرفت از ارتش فرار کند...

 

« فعلاً »