عشق در تاریکی مطلق

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1402/6/21 03:54 · خواندن 3 دقیقه

هشتمین پارت

... کارل و آرتور، لباس های عادی را پوشیدند؛ آرتور کتی قهوه‌ای رنگ پوشیده بود و کارل هم پیراهنی سفید با راه راه آبی و یک سانبند مشکی.

البته لباس هایشان مقداری گشاد بود، و خاکی که رویشان نشسته بود، ظاهرشان را به شدت مندرس جلوه میداد. 

اما چاره‌ای نداشتند، باید هر طور شده بود خود را از مهلکه این جنگ هولناک نجات می‌دادند...

 

... وقتی روز اعزام به جبهه غربی فرا رسید، آرتور و کارل لباس های عادی را در بقچه کردند و در ساک هایشان جا دادند، آنها، در صفوف منظم سربازان قرار گرفتند و با سرعت به سمت ایستگاه راه آهن فرستاده شدند. 

زمانی که در کامیون حمل سربازان نشسته بودند، کارل دم گوش آرتور به آرامی نجوا کرد:« حالا چطوری میخوایم بزنیم بیرون؟ یه عالمه سرباز دور و برمون هست، «افسر مولر» هم دائم همه‌ی سرباز هارو زیر نظر داره...» 

آرتور زیر لبی به او گفت:« نگران نباش... فکرشو کردم، فقط هر موقع که من گفتم باید از صف خارج بشیم...» 

کارل گفت:« من میترسم! افسر مولر آدم وحشی و سگ صفتیه! اگه از نقشمون بویی ببره، هر دومونو در ملأ عام تیربارون می کنه!...» 

آرتور جوابی به او نداد، اما با اشاره چشم به او فهماند که نباید نگران باشد. 

وقتی به راه آهن رسیدند، افسران، سربازان را در ۱۵ صف ۲۰ تایی، مرتب کردند و هر کدام از صف ها را مقابل یک واگن قرار دادند، افسر مولر، با آن چشم های تیز و آبی رنگش، به سربازان نظارت میکرد. 

آرتور و کارل، در انتهای آخرین صف ایستاده بودند، وقتی افسر مولر برای سرشماری سراغ صف آنان آمد، آرتور به او گفت:« ببخشید قربان، اما فرمانده داشتن دنبال شما می‌گشتن...» 

افسر از او پرسید:« خب فرمانده کجاست؟» 

آرتور با دست آنسوی ایستگاه را نشان داد و گفت:« چند لحظه پیش اونجا بودن قربان.» 

افسر مولر، فریب آرتور را خورد و به سرعت رفت تا به دنبال فرمانده بگردد.

در همین لحظه، آرتور خوب اطرافش را نگاه کرد، و وقتی دید کسی حواسش به آنان نیست، به کارل گفت:« هی رفیق، الان وقتشه...» و هر دو به آرامی از صف خارج شدند و سریعاً خود را در یکی از دستشویی های ایستگاه پنهان کردند؛ آنها با نهایت سرعت، لباس های خود را عوض کردند، و یونیفرم های سربازی خود را در بقچه چپاندند. 

آن دو، فقط بقچه ها را برداشتند و ساک های خود را در دستشویی رها کردند. چون آن ساک ها می‌توانست برای آنان ایجاد مشکل کند و سرعتشان را کم کند. 

آرتور و کارل، با لباس های عادی، از دستشویی ایستگاه بیرون زدند و بدون اینکه جلب توجه کنند، به سرعت از ایستگاه خارج شده، و خود را قاطی دسته های مردم عادی کردند...

 

... بعد از حدود ۲۰ دقیقه پیاده روی، آن دو به دهانه کانال شهر رسیدند، گودی کانال زیاد بود، اما خوشبختانه آب کمی در آن جریان داشت، به همین خاطر آرتور و کارل به راحتی داخل کانال پریدند.

ولی متاسفانه در همین حین، یک سرباز آلمانی آنها را دید و فوراً فریاد زد:« آهای! شما دو نفر! کجا دارین میرین؟ زود بیاین اینجا!» 

کارل و آرتور با شنیدن صدای سرباز، با تمام سرعت دویدند و از شهر خارج شدند، آرتور سریع پرید و از دیواره کانال بالا رفت و سپس دست کارل را هم گرفت و او را بالا کشید. 

هر دویشان با تمام سرعت به سمت دشت های پهناور پیش رویشان دویدند؛ پشت سرشان هنوز صدای سرباز شنیده میشد:« زودباشین! از اون طرف رفتن! از داخل کانال! بگیریدشون!» 

آرتور به کارل گفت:« بدو کارل! بدو! اون هیکل گنده آن رو تکون بده...» 

 

« فعلاً »