عشق در تاریکی مطلق

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1402/4/30 05:20 · خواندن 2 دقیقه

سومین پارت

... صبح زود آرتور از خواب برخاست، نامه خداحافظی از خانواده اش را بر روی گنجه نهاد، و ناشتا از خانه بیرون زد...

... در محوطه پادگان مرکزی شهر هایدلبرگ، جوانان بسیاری به طور منظم صف کشیده بودند تا برای اعزام به خطوط مقدم آماده شوند. آرتور به یکی از صف ها پیوست تا نوبتش فرا برسد. 

نامش را که خواندند، با اضطراب و تردید جلو رفت. او را روی یک صندلی فلزی نشاندند و شروع کردند به کوتاه کردن مو های لَخت و زیبایش.

در حالی که غرش ماشین اصلاح و همهمه سربازان دیگر، فضا را پر کرده بود، فقط صدای مینا در سر آرتور پژواک میکرد و می‌گفت:« چه قدر موهاتو دوست دارم آرتی...» 

وقتی کار اصلاح موهایش تمام شد، یک دست یونیفرم نظامی خاکستری رنگ آلمانی به او دادند تا بپوشد.

چند لحظه بعد، پادگان پر شده بود از سربازان جوان و تازه کار آلمانی. و آرتور هم در بینشان بود. 

به سربازان گفته شد که باید منتظر اتوبوس بمانند. 

تا یک ربع بعد، ۱۳ اتوبوس نظامی مخصوص حمل سربازان به پادگان رسید و سربازان جوان با گام هایی استوار و منظم درون اتوبوس ها جای گرفتند.

اتوبوس ها، سربازان را به ایستگاه مرکزی راه آهن بردند تا با قطار به یکی از پایگاه های مرزی آلمان _ لهستان فرستاده شوند. 

سربازان جوان وظیفه شناس نیز، یکی پس از دیگری وارد قطار میشدند و کوپه های خود را پر میکردند.

در همین حین، وقتی دسته ای که آرتور در بینش بود، مشغول وارد شدن به قطار بود، یکی از کارگران راه آهن به سمتشان آمد و گفت:« ای جوونای بیچاره، هیچ میدونین دارن شما رو کجا میبرن؟ میبرنتون به «آیزنهوتن اشتات» ، اونجا یکی از جهنمی ترین پادگان های نظامی توی کل آلمانه... میخوان شما هارو به سلّاخ خونه بفرستن...» 

در همین لحظه، فرمانده پادگان سر رسید و با خشونت تمام آن کارگر را مورد عتاب قرار داد:« دهنتو ببند ای موجود فرومایه! اگه خفه نشی میدم زبونتو از حلقومت بیرون بکشن!...» 

سپس فرمانده رو به سربازان کرد و گفت:« دارین به چی نگاه میکنین؟ زود سوار قطار شید!» 

سربازان به سرعت از دستور پیروی کردند، اما همه آنها نگران بودند، علی الخصوص آرتور. هیچکدامشان نمیتوانستند حرف های آن کارگر را از ذهن‌شان بیرون کنند؛ و البته آن کارگر راست می‌گفت...

... واقعیت بسی تلخ بود...

 

« فعلاً »