عشق در تاریکی مطلق

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1402/5/8 07:02 · خواندن 3 دقیقه

پنجمین پارت

... صبح زود، سربازان با صدای شیپور نظامی مهیبی از خواب برخواستند. فرمانده فوراً به داخل خوابگاه آمد و بر سر سربازان خواب آلود و گیج عربده زد:« زود باشین موجودات پست! صبح شده! باید هیکل های نحستونو از روی تخت ها جمع کنید و تا ۶۰ ثانیه دیگه تخت هاتون رو مرتب کنید، بعد یونیفرم هاتون رو بپوشید و بعدش توی محوطه پادگان به صف بایستید!»

در میان آن شلوغی نابهنگام، آرتور اما حال عجیبی داشت؛ در خواب دیده بود که مینا دارد گریه میکند، و از آرتور کمک میخواهد، ولی آرتور هر چه میدوید به او نمی‌رسید و حتی از او دور تر هم میشد... این کابوس باعث شد که آرتور از همان اول صبح، گیج و البته، بی حال باشد...

... در آن هوای فوق‌العاده سرد صبحگاهی، سربازان در محوطه پادگان ایستاده بودند و منتظر دستورات و فرمان های جدید بودند.

فرمانده به زودی آمد و بی مقدمه به سربازان گفت:« اگه دارین به صبحونه فکر میکنید، باید بگم زهی خیال باطل! تا تمرین صبحگاهی نکنید، از صبحونه هم خبری نیست! ولی قبلش، باید سرود رو بخونیم!...»

سرود را خواندند و سپس سلام هیتلری سر دادند؛ همه یکصدا گفتند:« هایل هیتلر!»...

... و بعد از آن، تمرینی سخت و طاقت فرسا شروع شد، برای شروع، همه سربازان باید ۵۰ تا شنا میرفتند، متأسفانه اکثر سربازان از عهده یک ست ۵۰ تایی بر نمی‌آمدند، برای همین، هر کس که نمیتوانست، شلاق میخورد. سرجوخه ها و خود فرمانده به تمرین سربازان، نظارت میکردند و هر که را که در تمرین «کوتاهی میکرد» را شلاق می‌زدند.

آرتور و کارل هم چند ضربه شلاق حسابی خوردند. تمرین های بعدی، به مراتب سخت تر بودند؛ ۴۰ دور دویدن به دور پادگان، بشین و پاشو رفتن، سینه خیز رفتن به دور پادگان و چندین تمرین دیگر؛ همه تمرین ها هم با شلاق همراه بود...

وقتی تمرین تمام شد، فرمانده گفت:« خب، حالا لیاقت صبحونه رو دارید!»

سربازان با لباس های گلی و تن هایی خسته به سالن غذاخوری پادگان رفتند. در حین راه رفتن، سربازی که هیکل تنومندی داشت مدام با صدای بلند می‌گفت:« احمقا! چقدر شما بچه کوچولو ها ضعیف هستید! من همه تمرین هارو کامل و بدون اینکه شلاق بخورم رفتم... پدر من سرباز ارتش پروس بود! به قیصر ویلهلم خدمت کرد! با فرانسوی ها جنگید، با همه جنگید به خاطر قیصر ویلهلم، به خاطر رایش دوم! حالا هم من برای هیتلر میجنگم، برای رایش سوم!» 

کارل زیر لب گفت:« چه قدر زر میزنه!...» سپس خطاب به آرتور گفت:« مگه نه رفیق؟» آرتور هم با سر تأیید کرد.

سربازان صبحانه خود را از آشپزخانه تحویل گرفتند، پوره سیب زمینی سرد، به همراه یک تکه نان جو و یک لیوان آب. البته کنار سینی غذای همه سربازان یک عدد قرص سفید رنگ کوچک هم بود...

با اینکه غذا، غذای وحشتناکی بود، اما سربازان خسته و گرسنه به غذا حمله ور شدند.

هنوز چیزی از غذا خوردنشان نگذشته بود که فرمانده وارد شد و گفت:« همه سرباز ها توجه کنید! همه شما باید اون قرص هایی که داخل سینی هاتون هست رو بخورید! براتون خوبه.‌.. به نفعتونه که بخورید...»

همه سرباز ها اطاعت کردند، اما آرتور به این موضوع مشکوک بود، پس خودش نخورد و به کارل هم گفت:« به من اعتماد کن، ما نمی‌دونیم این قرصا چیه... پس بهتره نخوریم...» و هر دوی آنها قرص ها را به طور مخفیانه زیر پا انداختند و لهش کردند...

 

« فعلاً »