عشق در تاریکی مطلق

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1402/8/7 14:19 · خواندن 2 دقیقه

نهمین پارت

... چیزی نگذشت که صدای وحشتناک شلیک های پی در پی، پشت سرشان شنیده شد. 

نقشه ای که کشیده بودند، آنطور که باید پیش نرفته بود. اما آرتور و کارل در این لحظه اساساً به شکست خوردن نقشه فکر نمیکردند، تمام فکر و ذکرشان فرار از دست سرباز هایی بود که مثل سگ تازی، تعقیبشان میکردند. 

آرتور، در حین دویدن نگاهی به اطرافش انداخت تا شاید بتواند گریزگاهی بیابد، و درست در همان لحظه، بیشه‌ی کوچکی را در سمت راست دشت دید، و فریاد زد:« کارل! باید بریم سمت اون درخت ها!» و با دستش بیشه را به کارل نشان داد.

آنها سریعاً مسیر خود را کج کردند و با تمام سرعت به سمت درختان دویدند. 

صدای نعره سربازان نازی و شلیک گلوله هایشان، همچنان شنیده میشد. 

ولی دو پسر فراری، توانستند خود را به بیشه رسانده، و در عمق آن بروند و مخفی شوند. 

آرتور و کارل، هر کدام پای درخت بلوطی نشستند. نفس هایشان به درستی بالا نمی‌آمد. این تأثیر اضطراب، دویدن زیاد، و البته سیگار هایی بود که پیش از این پی در پی دود کرده بودند. 

وقتی نفس کارل حسابی چاق شد، به آرتور گفت:« خب نابغه، حالا بگو نقشت چیه؟» 

آرتور گفت:« همون که قبلاً گفتم، میریم ایران، واسه همین فعلاً باید به سمت جنوب حرکت کنیم.» 

کارل گفت:« چرا حالا حتماً باید بریم ایران؟» 

آرتور در جواب گفت:« تو جای بهتری سراغ داری؟» 

کارل گفت:« آره، میتونیم بریم سوئیس، در حال حاضر سوئیس اعلام بی طرفی کرده، اونجا الان امنه ‌‌...» 

آرتور گفت:« اولاً با این کار هایی که هیتلر الان داره میکنه، بعید نیست که حتی بی طرفی سوئیس رو هم نقض کنه، دوماً، ایران هم اعلام بی طرفی کرده، در ضمن خارج از اروپائه و کیلومتر ها با آلمان فاصله داره، و سوماً، من میخوام برم پیش عشقم...» 

کارل گفت:« خدا لعنتت کنه آرتور که داری مسئله رو احساسی میکنی، آخرش سر جفتمون رو به باد میدی...» 

آرتور گفت:« نگران نباش، بهت قول میدم توی ایران جات امن باشه و حسابی هم بهت خوش بگذره...» 

کارل گفت:« خیله خب، باشه، الان باید کدوم طرفی بریم؟» 

آرتور، از داخل جورابش یک قطب نمای کوچک در آورد و گفت:« باید بریم سمت جنوب، ایتالیا، از جنوب ایتالیا هم میتونیم خودمون رو دریایی به آسیا برسونیم...»

کارل گفت:« شوخیت گرفته؟ ایتالیا الان تو مشت فاشیست هاست! خودت خوب میدونی که موسولینی رفیق جینگ هیتلره... این کار خیلی ریسک بالایی داره!...» 

آرتور نگاهی معنادار به کارل انداخت و گفت:« آره می‌دونم... ریسکش بدجور بالاست...»

 

 

 

« فعلاً »