
LOVE VAMPIRE S2 P6❤️🩹

سلام چون بقیه پارت های داستان هامو دادم اینم امروز میدم حمایت ها رو زیاد کنید لطفا😊🥰💌
شروع داستان 📑
لباسم رو مرتب کردم و استرس داشتم که مادر بزرگم رو ببینم وارد اتاقش شدم اول اون تعجب کرد و بعد سریع به من گفت: سابین خودتی؟ مرینت:نه مادربزرگ من نوه شمام 😊 اون جلوی دهن خودش رو گرفت و اشک هاش سرازیر شدن و بغلم کرد اولش یکم جا خوردم ولی منم اونو بغل کردم وقتی از بغلم اومد بیرون دستم رو گرفت و منو به اتاق پذیرایی برد . مادربزرگ :خب چرا سابین نیومد. خاله آملی: خب مرینت باید توضیح بده .... مرینت:خب من وقتی بچه بودم مامان میگفت الهام بخش ترین فرد زندگیش شما بودید و خیلی دوست داره شما رو ببینه ولی در حد توانش نیست من این حرفش رو نمیتونستم بفهمم . مادربزرگ:خب اون خون گرگینه و جادوگر رو داره و موهاش به پدرش رفته و رنگ چشمش هم به من اون جادوگر قدرتمندی بود برای همین یک مدت از خونه رفت و شاگرد ایزابل شد. ولی توی تبدیلش به گرگینه مشکل داشت پس خواهر کاری کرد که فقط خون جادوگر توی رگ هاش وجود داشته باشه و یک روز توی تمرین هاش یک درگاه به دنیای انسان ها باز کرد و پدرت رو دید و عاشقش شد و هویت خودش رو جعل کرد و آملی هم اطلاعات درباره ی باز کردن درگاه رو ازش پرسید💫 و بعد کل جادوش رو گرفت و تبدیل به انسان شد برای همین قدرت تو نیمه خاموش بوده . مرینت: من قبلا توی سازمان قتل مافیا کار میکردم و آدم کش بودم. یک روز قتل یک خون آشام با من بود و ناگهان سر از این دنیا در آوردم. و چند سال پیش که به اینجا بیام مادر و پدرم توسط یک خون آشام کشته شدن که منم انتقام رو از اون خون آشام گرفتم همش همین بود. مادربزرگ:ای کاش میتونستم باز هم ببینمش پدربزرگت چند سال کاهن بود ولی دیگه بدنش پذیرش جادو رو نداشت و در گذشت⚰️ بعد به عمارت برگشتیم کل بدنم درد میکرد از بس که داخل کالسکه نشسته بودم . لباس هامو عوض کردم و با تیر کمان مشغول تمرین شدم خیلی وقت بود که تمرین نکرده بودم بعد از اون به سراغ شمشیر رفتم مادر بزرگ گفته بود اینکه پدربزرگ به خاطر جادو مرده توی خاندان میگرده و ادامه پیدا میکنه من نمیخوام هیچ اتفاقی برای من یا آدرین یا بچه های آیندمون بیوفته . وقتی داخل رفتم وقت شام بود آدرین:من میخوام یک چیز مهمی رو بهتون بگم قراره که دوباره کشورم رو به حالت اولیش در بیارم پس فردا قراره که توس قصر مستقر بشیم و گاکامی رو بکشیم پایین..............
فردا صبح 🌄
فردا با کالسکه به راه افتادیم و 2 هفته توی راه بودیم تا برسیم . نقشمون اینجوری بود که قراره من با جادوی تلپورت به قصر انجام بدم و در جاهای مختلف قصر پوشش نامحسوس داشته باشیم و نگهبانای قصر رو بیهوش کنیم و خدمتکار ها رو هم همینطور بعد هم قدرت هامون رو ترکیب کنیم و به کاگامی حمله کنیم و قصر رو پس بگیریم ...... 2320 کارکتر . لایک و کامنت فراموش نشه