
عشق در تاریکی مطلق

نخستین پارت
در اواسط دههی ۳۰ میلادی، در آلمان، خانواده ای ایرانی به نام «علوی» زندگی میکردند.
پدر آن خانواده، آقای « سید مرتضی علوی» تاجر فرش بود که به منظور گسترش کسب و کار و ایجاد یک زندگی بهتر، در سال ۱۹۲۹ به همراه همسر و سه فرزندش به شهر «هایدلبرگ» آلمان مهاجرت کرده بود.
سه فرزندش به ترتیب، محسن، مریم و مینا نام داشتند.
محسن به تحصیلش در دانشگاه هایدلبرگ ادامه میداد.
مریم هم در اواخر دوران دبیرستان بود.
و مینا، در مدرسه ای خصوصی در مرکز هایدلبرگ درس میخواند.
*****
در همان مدرسه خصوصی، پسری به نام «آرتور مونشهاوزن»_ که این قصه درباره اوست_ هم مشغول تحصیل بود. از قضا، پدر آرتور، با پدر مینا آشنایی داشت؛ چرا که پدر آرتور از مشتریان پر و پا قرص فرش ایرانی بود و به طور کلی به فرهنگ شرق علاقه داشت.
این گونه شد که بزودی آرتور و مینا به هم علاقه مند شدند، بیشتر در مدرسه همدیگر را میدیدند، با هم در مورد آینده خودشان صحبت میکردند، و گاهی برای همدیگر نامه های عاشقانه مینوشتند.
هر دوی آنها به سرعت بزرگ میشدند و علاقه شان به هم، روز به روز بیشتر میشد، خانواده هایشان هم از این علاقه متقابل مطلع شدند، و علیٰ رغم تفاوت های فرهنگی، دینی، و نژادی ای که با هم داشتند، با ازدواج این دختر و پسر موافق بودند؛ اما...
... اما غافل از بازی ای که سرنوشت برای آنان تدارک دیده بود...
... در این مدت، حزبی به نام «حزب نازی» در آلمان به رهبری «آدولف هیتلر» به قدرت رسید. هیتلر با شور و حرارت در مورد شرایط وخیم آلمانِ پس از جنگ جهانی اول صحبت میکرد و به مردم آلمان، وعده تغییر میداد. او با حرف های تندی که در مورد یهودیان میزد، طرفداران زیادی برای خود دست و پا کرده بود، ولی همچنین باعث شده بود برخی ها احساس ناراحتی و نا امنی کنند؛
خانواده علوی، به شدت در باره این اوضاع نگران بودند.
البته پدر خانواده «مونشهاوزن» سعی میکرد آقای علوی را قانع کند که مشکلی پیش نخواهد آمد، ولی آقای علوی بسیار نگران خود و خانواده اش بود...
... نگرانی آقای علوی کاملاً به جا بود...
... چون درست در ۱ سپتامبر ۱۹۳۹ ، آلمان نازی به لهستان حمله کرد؛ بلافاصله فرانسه و بریتانیا به آلمان اعلان جنگ کردند و اروپا ظرف کمتر از ۴۸ ساعت در آتش جنگ جهانی دوم فرو رفت...
( این پارت بیشتر جنبه مقدمه داستان رو داشت، موتور داستان در پارت های بعدی استارت میخوره، فعلاً )