عشق در تاریکی مطلق

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1402/8/29 10:44 · خواندن 2 دقیقه

دهمین پارت

... بدین ترتیب، سفر دراز و زجر آور این دو دوست آغاز شد. 

آنها ابتدا لباس های معمولی خود را درآوردند و مجدداً لباس های نظامی خود را پوشیدند. 

این بدان علت بود که آن دو به برگه های هویت خود احتیاج داشتند و اگر یک سرباز آلمانی جلوی آن ها را می‌گرفت و میخواست سؤال پیچشان کند، خیلی بد میشد اگر لباس نظامی به تن نمی‌داشتند. 

آرتور و کارل به شدت مسمم بودند که از هر اقدام شک بر انگیز خودداری کرده و تا حد امکان عادی و محتاطانه عمل کنند...

 

... وقتی که بعد از کلی پیاده روی، کارل و آرتور به لب مرز آلمان و اتریش رسیدند، آرتور به کارل گفت:« پس حواست باشه... سوتی ندی ها... اگر یه نفر ازمون پرسید داریم چه غلطی میکنیم، چی بهش میگیم؟» 

کارل مثل بچه ای که به زور درسی را حفظ کرده باشد، گفت:« ما دو تا سرباز آلمانی هستیم که از طرف فرمانده گردانمون مأموریت داریم که یک پیغام فوق‌العاده محرمانه رو برای یکی از ژنرال های ایتالیایی، که در جنوب ایتالیا مستقره، ببریم...» 

آرتور گفت:« آفرین پسر خوب، ترشی نخوری یه چیزی میشی...» 

کارل از آرتور پرسید:« خب یه چیزی... اگه ازمون پرسیدن که اسم اون ژنرال ایتالیایی چیه، چی باید بگیم؟...» 

آرتور کمی فکر کرد و گفت:« لازم نیست چیز خاصی بگیم... یه فامیل ایتالیایی بگیم کارمون راه میوفته... خب... به نظرم... آندولینی خوبه... اگه ازمون پرسیدن اسم اون ژنرال ایتالیایی چیه، میگیم ژنرال آندولینی.» 

سپس در سکوت راه پیمودند تا به مرز اتریش رسیدند. 

سربازانی که دم مرز ایستاده بودند، کلی سؤال از آن دو پرسیدند، اما دروغ آرتور و کارل جواب داد. 

برگه های هویتشان می‌گفت که این دو نفر، سربازان شجاع و برومند آلمان نازی بودند. و دروغشان هم میگفت که این دو سرباز شجاع و برومند، در حال انجام مأموریتی برای رایش و پیشوا بودند...

...وقتی که به سلامت از مرز گذشتند و پا در خاک اتریش گذاشتند، آرتور خطاب به کارل گفت:« تو رو نمیدونم، ولی من که خیلی وقته یه خواب راحت نداشتم...» 

کارل پوزخندی زد و گفت:« کل دنیا خواب راحت نداره...» 

 

 

 

 

 

« فعلاً »