عشق در تاریکی مطلق

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1402/4/27 02:53 · خواندن 3 دقیقه

دومین پارت

... آقای علوی همراه خانواده اش به منزل هِر مونشهاوزن ( هِر در زبان آلمانی به معنای آقا است ) رفته بود تا با ایشان خداحافظی کند. 

آقای علوی به خاطر مسائل پیش آمده تصمیم گرفته بود هر چه سریعتر ، خود و خانواده اش را به ایران برساند؛ تا زمانی که به قول خودشان «آب ها از آسیاب بیوفتد».

در حالی که دو خانواده، با ناراحتی و غم به همدیگر بدرود میگفتند، مینا اشک می‌ریخت و آرتور، با حالی گرفته، صورت اشک آلود معشوقه اش را می‌نگریست...

آرتور دوست نداشت که مینا با ناراحتی اروپا را ترک کند، و مهم تر از آن، نمیخواست دوست داشتنی ترین دختری که می‌شناخت را به همین راحتی از دست بدهد، پس پیش او رفت و ابتدا اشک های او را پاک کرد و چشمانش را آرام بوسید، سپس مکالمه‌ای میان آنان جریان یافت:

آرتور: ناراحت نباش عزیزم... همه چیز درست میشه، هیتلر با بد کسایی در اوفتاده، فرانسه و بریتانیا به زودی حساب اونو کف دستش می‌زارن...‌ و شما هم خیلی  خیلی زود بر میگردین آلمان...

مینا: من به خاطر اینکه داریم از آلمان میریم ناراحت نیستم... ناراحتم چون میترسم تو رو از دست بدم...

آرتور: بیخیال دختر! یه کم به آینده خوشبین باش! قرار نیست همدیگه رو از دست بدیم... من همیشه به یاد تو هستم... از اون مهم تر، میتونیم برای همدیگه نامه بنویسیم، ولی خب، من آدرس و نشانی پستی خونه شما که توی ایرانه رو ندارم... ولی یه کاریش میکنیم...

مینا: من آدرس تو رو دارم، نگران نباش...

آرتور: راستی مینا، برام سؤاله که چرا پدرت اینقدر نگرانه؟ مگه شما ایرانی نیستید؟ 

مینا: چرا، چطور مگه؟

آرتور: تا جایی که من میدونم، نژاد ایرانی ها آریایه، ما آلمانی ها هم نژادمون آریایه، هیتلر و نازی ها فقط با یهودی ها و آفریقایی ها و کولی ها مشکل دارن، پس شما چرا نگران هستید؟

مینا: به خاطر اینکه ما سیّد هستیم، که این یعنی نژادمون در اصل عربه، دوماً ما مسلمون هستیم، و سوماً اینکه پدرم چند تا دوست یهودی داره... دوستای یهودیش از آلمان رفتن و به پدرم گفتن که ما هم باید هر چه سریعتر از آلمان خارج شیم...

آرتور: لعنتی ! بخشکی شانس ! ببین مینا، بهت قول میدم که زنده بمونم و بیام و هر جا که باشی پیدات کنم و ...

مینا: زنده بمونی؟ چرا این حرفو میزنی؟ مگه قراره بمیری؟

آرتور: متأسفم مینا. امروز از وزارت دفاع برامون نامه آوردن، من مشمول خدمت در ارتش شدم، و باید پس فردا به لهستان اعزام بشم...

 

مینا دوباره شروع کرد به گریه کردن، سپس با آه و ناله ای دردآور به آرتور گفت:« بهم قول بده، قول بده آرتور که زنده میمونی...» 

و آرتور اونو در آغوش گرفت و گفت:« و تو هم قول بده که منتظرم میمونی، بانوی شرقی من...» 

با گفتن این حرف، مینا اشک هایش را پاک کرد و لبخندی زد. میخواست چیزی به آرتور بگوید که ناگهان پدرش به او گفت:« مینا جان، از آرتور و هر مونشهاوزن خداحافظی کن که باید بریم، بدو بابا جان، داره دیر میشه...» 

آرتور و مینا به عنوان خداحافظی، بوسه ای به لب های هم نثار کردند و هر کدام به مسیر سرنوشت خودشان رفتند؛ مینا رفت به سوی کشورش، و آرتور رفت تا چمدانش را به مقصد تباهی ببندد...

 

[ تا بعد... ]